به وبلاگ قصه نامه خوش آمديد

دکوراسیون داخلی

به نام خدا

دکوراسیون داخلی 

طراحی دکوراسیون داخلی، حرفه و هنری است که امروزه به عنوان یک صنعت شناخته شده در سراسر جهان اجرا می شود. با توجه به اینکه محیط داخلی و نحوه چیدمان وسایل منزل، بر خلق و خو، احوال و تفکر افراد تأثیرگذار است، لزوم چیدمان درست وسایل و ابزارهای منزل، روشن می شود. 

ادامه مطلب

1

حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه

کی از کارهای شیخ احمد گرفتن قرض از ثروتمندان ودادن آن به فقرا بود ویا خرج کردن در امور خیر بود. و هر زمان خدا کمک می کرد قرض خود را به طلبکاران می پرداخت .شیخ احمد چنان در میان مردم محبوبیت داشت که از دادن کمک ووام به کسی دریغ نمیکرد .


این کار شیخ ادامه داشت و او همواره به قول خود وفادار می ماند.وتا مدتها شیخ تخم خیر و نیکی می کاشت.


تخمها می کاشت تا روز اجل                 تا بود روز اجل میر اجل



ادامه مطلب

1

مورچه بی دقت

آن شب برف سنگینی باریده بود . همه جا سرد بود .


موچی ( مورچه کوچولو ) و فیلو ( فیل کوچولو ) در خانه خوابیده بودند . بخاری کوچک آنها روشن بود اما نمی توانست همه خانه را گرم کند .




موچی گفت : " باید یک فکری بکنیم که خانه را گرم کنیم .



ادامه مطلب

1

شیوه چسباندن محافظ تبلت

اگر چه بیشتر شرکت های تولید کننده گوشی و تبلت از شیشه های گوریلاگلس استفاده می کنند، با این وجود باز هم به برچسب نیاز دارند. این محافظ ها برای لپ تاپ هم قابل استفاده هستند. برچسب های  ادامه مطلب

1

حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه

یکی از کارهای شیخ احمد گرفتن قرض از ثروتمندان ودادن آن به فقرا بود ویا خرج کردن در امور خیر بود. و هر زمان خدا کمک می کرد قرض خود را به طلبکاران می پرداخت .شیخ احمد چنان در میان مردم محبوبیت داشت که از دادن کمک ووام به کسی دریغ نمیکرد .


این کار شیخ ادامه داشت و او همواره به قول خود وفادار می ماند.وتا مدتها شیخ تخم خیر و نیکی می کاشت.


تخمها می کاشت تا روز اجل                 تا بود روز اجل میر اجل


او تا آخر عمر با عزت وشرف زندگی کرد وسرانجام آخر عمرش فرا رسیدوشیخ در وجود خود رفتن به جهان دیگر را احساس کرد. طلبکاران به سراغ او آمدند وگرد او جمع شدند تا طلب خود را از شیخ بگیرند. آنها ناامید ومایوس نشسته بودند وبا همدیگر درد دل می کردند و اینطور تصور می کردند که طلبها یشان وصول نخواهد شد. شیخ احمد چهار صد دینار طلا بدهی داشت. اما شیخ به روی خودش نمی آورد بی اعتنا وآرام وخوش بودو مانند شمع می خندید. وبا خود می گفت:


شیخ گفت این بد گمانان را نگر         نیست حق را چارصد دینار زر


یعنی :


به این انسانهای بد گمان نگاه کن که خیال می کنند خداوند چهارصد دینار طلا ندارد.


در این میان از بیرون صدای کودکی بلند شد که مشغول فروختن حلوا بودشیخ به خادم خود اشاره کردکه برو وتمام حلواها را بگیر وبیاور تا طلبکاران بخورند وبا تلخی به من نگاه نکنند.


تا غریمان چونک آن حلوا خورند     یکزمان تلخ در من ننگرند


خادم اطاعت کرد و فورا بیرون رفت تا حلوا را یکجا از پسرک بخردوبیاورد. قیمت تمامی حلواها را پرسید . کودک گفت : تمامی حلواها را به نیم دینار می فروشم. خادم ظرف حلوا را پیش شیخ نهاد . اما علت خریدن این حلواها از جانب شیخ چه بود باید بقیه داستان را شنید.


شیخ رو به طلبکاران کرد و گفت: این هدیه ای است بفرمایید بخورید که حلالتان باشد .


وقتی ظرف خالی شد کودک ظرف را گرفت و پولش را خواست . شیخ در پاسخ گفت : من پولی ندارم که بدهم وخودم هم در حال مرگ هستم .


شیخ گفت از کجا آرم درم                   وام دارم میروم سوی عدم


کودک ظرف را بر زمین گذاشت وشروع به گریه کرد واز ناراحتی با خود گفت : ای کاش هر دوپایم می شکست و به اینجا نمی آمدم . از صدای گریه کودک همه گرد او جمع شدند . کودک به التماس افتاد و گفت : ای شیخ اگر من با این وضعیت و دست خالی پیش استادم برگردم او مرا می کشد . حتی طلبکاران شیخ هم دلشان به حال پسرک سوخت وبه شیخ اعتراض کردند که این چه کاری است که می کنی مال مارا خوردی بس نیست به این پسرک هم ستم می کنی ؟


کودک همچنان می گریست و شیخ اعتنایی نمیکرد ورویش را از افراد برگردانده بودوصورتش را با لحاف پوشانده بود واصلا به گفته های زشت و گله مند دیگران توجه نمیکرد.حتی از ادای دینار کودک توسط دیگران هم مانع شده و اجازه نمی داد کسی آن را بپردازد . مدت طولانی همه منتظر بودندو شیخ اعتنایی نمی کرد صبر همه تمام شده بود . ناگهان خادمی وارد شد در حالیکه در دستش ظرفی بود . فرد ثروتمندی هدیه ای برای شیخ فرستاده بود . چهارصد دینار در گوشه ای از ظرف و نیم دینار در گوشه دیگرش بود . خادم ظرف را پیش شیخ نهاد طلبکاران و پسرک وقتی در ظرف را گشودند همه آه و فغان از آنها بلند شد وبا تعجب پرسیدند ای سرور شیخان و شاهان این چه حکایتی است ؟


حال کار به جایی رسیده بود که طلبکاران پشیمان و شرمنده برآن بودند تا بی ادبی های گذشته را جبران کنند و طلب بخشش می کردند و با حرفهای خوب می خواستند دل شیخ را بدست آورند . شیخ گفت: من همه آن حرفهای شما را بخشیدم وشما را حلال کردم .


راز این ماجرا را از شیخ پرسیدند در آخر شیخ گفت:


سر این آن بود کز حق خواستم              لاجرم نبود راه راستم


گرچه این دینار بسیار اندک است           لیک موقوف غریو کودک است


تا نگرید کودک حلوا فروش                  بحر رحمت هم نمی آید به جوش 


شیخ با این حکایت همه را نصیحت کرد ونتیجه گرفت: وقتی آن کودک زحمت کش که کار میکرد شروع به گریه کرد و دل طلبکاران به حال او سوخت دریای رحمت الهی   به جوش وخروش آمد واز آن دریا رحمت بر شیخ نازل شد.


نتیجه گیری:

از این داستان نتیجه میگیریم که همواره باید به یاد ضعیفان وفقرا باشیم وبه آنها احسان وانفاق نمائیم .


همانگونه که خداوند در قران می فرماید :


فامامن اعطی واتقی وصدق بالحسنی فسنیسره للیسری


به این معنی که هر کس عطا واحسان کند کرد وخدا ترس وپرهیزگار شد وبه نیکوئی تصدیق کرد ما هم البته کار او را سهل وآسان می گردانیم .


ونیز در جائی دیگر می فرماید :


ان تقرضواالله قرضا حسنا یضعفه لکم ویغفر لکم والله شکور حلیم (سوره تغابن آیه17)


واگر به خدا (یعنی بندگان محتاج خدا )قرض نیکو دهید خدا برای شما چندین برابر گرداند وهم از گناهانتان در گذرد وخدا نیکو پاداش دهنده است و بردبار


ان المصدقین والمصدقات واقرضوا لله قرضا حسنا یضعف لهم ولهم اجرا کریم (سوره الحدید آیه 18)


همانا مردان وزنانی که در راه خدا به فقیران صدقه احسان کنند وبه خدا قرض نیکو دهند خدا احسان آنان را چندین برابر سازد وپاداش با لطف و کرامت عطا فرماید.


خداوند مهربان روزی هرکس را مقرر فرموده وروزی برخی از بندگانش را در دست برخی دیگر قرار داده تا از طریق آنها اداشود واینها کسانی نیستند جز ثروتمندان . بنابراین افراد دارا همواره باید به این نقطه توجه کنند که مال وثروت آنان از جانب خدا بوده ووسیله برای امتحان وآزمایش آنهاست . وخداوند هرکه را خواهد وسعت روزی دهد وهرکه را خواهد روزیش را تنگ گرداند .وهمه چیز به دست اوست .

منبع : r-azar.com

1

فواید قصه شبانه برای کودک

:در برخی خانواده‌ها والدین تا دیروقت بیدارند و از فرزندان می‌خواهند زود به رختخواب بروند. البته برخی کودکان به راحتی پذیرای این مسأله هستند، ولی برخی دیگر مقاومت نشان می‌دهند. خوابیدن در زمانی که بقیه اعضای خانواده بیدار و در کنار هم هستند، گاهی برای کودکان دشوار است. اغلب والدین برای خواباندن کودک‌شان ترفندهای متفاوتی به کار می‌برند که یکی از مهم‌ترین آنها لالایی گفتن و خواندن کتاب داستان است. خواندن داستان و لالایی برای کودک فواید بسیاری دارد.



، ماهنامه دنیای سلامت نوشت: برخی کودکان برحسب شرایط ترجیح می‌دهند هنگام خواب برایشان کتاب خوانده شود و با داستان‌ها و لالایی والدین به خواب می‌روند. والدین همیشه سعی می‌کنند فرزندشان را در زمانی مناسب به رختخواب بفرستند تا خواب ناکافی اختلالی در سلامت فرزندشان ایجاد نکند. درست است سر ساعت و بموقع خوابیدن مهم و قابل توجه است، اما نباید نحوه به خواب رفتن کودکان را نادیده گرفت.


در برخی خانواده‌ها والدین تا دیروقت بیدارند و از فرزندان می‌خواهند زود به رختخواب بروند. البته برخی کودکان به راحتی پذیرای این مسأله هستند، ولی برخی دیگر مقاومت نشان می‌دهند. خوابیدن در زمانی که بقیه اعضای خانواده بیدار و در کنار هم هستند، گاهی برای کودکان دشوار است. اغلب والدین برای خواباندن کودک‌شان ترفندهای متفاوتی به کار می‌برند که یکی از مهم‌ترین آنها لالایی گفتن و خواندن کتاب داستان است. خواندن داستان و لالایی برای کودک فواید بسیاری دارد:


بهتر است قبل از خواب کودک را لحظاتی به حال و هوای دیگری غیر از واقعیت‌ها ببرید. بیشتر داستان‌های کودکان پایان شیرین و زیبایی دارند. تشریحات زیبا و فضای دلنشینی که با کلام والدین آمیخته شود، به کودک آرامش داده و خوابی رنگین برایش به ارمغان می‌آورد. تعریف داستان‌های زیبا و شاد می‌تواند به کودکانی که دچار کابوس شبانه می‌شوند، کمک بسیاری کند؛ همان‌طور که بسیاری از بزرگسالان قبل از خوابیدن برای فرار از مشغله‌های ذهنی روزانه مدتی ریلکسیشن کرده و در ذهن خود فضای دلخواه طراحی می‌کنند.


آموزش این روش به کودکان تاثیرات مثبت داشته و خوابی آرام برای آنها فراهم می‌کند. کودک همزمان با تعریف داستان، در ذهنش تمام صحنه‌ها را تجسم می‌کند و به این ترتیب تصویرسازی ذهنی وی تقویت می‌شود و خلاقیت بیشتری پیدا می‌کند. این داستان‌ها نه تنها ذهن کودک را آرام می‌کند، بلکه از این طریق می‌توان مطالب بسیاری را به کودک انتقال داد. داستان‌های قدیمی و سنتی، کودک را با بسیاری از آداب و رسوم گذشتگان آشنا می‌کند. برخی کودکان از شنیدن خاطرات دوران کودکی والدین نیز لذت می‌برند.


صحبت کردن با کودکان در وقت خواب، قدرت تکلم را افزایش می‌دهد. متخصصان معتقدند با این روش قابلیت تکلم کودکان تا شش برابر افزایش می‌یابد و برای کودکانی که هنوز به سن مناسب برای تکلم نرسیده‌اند نیز مفید است. زمانی که کودک صدای پدر یا مادر را می‌شنود، سعی می‌کند به گونه‌ای به صدا پاسخ دهد و این امر سبب رشد مهارت‌های زبانی و تکلمی به طرز شگفت‌آوری می‌شود. 


همراهی کودکان تا رختخواب، گفتگو و خواندن کتاب داستان، نه تنها مزایای ذکرشده را دارد، بلکه صمیمیت بیشتری بین والدین و کودک ایجاد می‌کند. برخی کودکان دبستانی که برای اولین بار با بسیاری از قوانین و آداب جامعه مواجه می‌شوند، هماهنگی با دنیای بیرونی برایشان دشوار خواهد بود. زمان کوتاه گفتگو قبل از خواب می‌تواند نشان‌دهنده حمایت پدر و مادر از فرزند باشد. زمانی که کودک حضور فعال والدین را حس کند، با آرامش بیشتری با وقایع زندگی روبرو خواهد شد. 


خواندن داستان و لالایی در زمان کودکی بر تمامی مراحل زندگی فرد تأثیر بسزایی خواهد داشت. کودکانی که این حمایت و آرامش را از والدین خود دریافت می‌کنند، احساس امنیت و اعتماد به نفس بیشتری خواهند داشت. بسیاری افراد پدر و مادر خوب بودن را از نحوه رفتار والدین خویش الگوبرداری می‌کنند. 


برای کودکان شنیدن داستان‌‌های قدیمی از زبان مادربزرگ و پدربزرگ‌ها معنایی دیگر دارد و اگر والدین با آنها زندگی مشترکی داشته باشند، کمک بسیاری در این زمینه دریافت خواهند کرد. 


تکراری نبودن داستان‌ها سبب جذب و اشتیاق بیشتر کودکان می‌شود. برخی والدین به دلیل مشکلات و مشغله‌های فراوان، زمان کمی را برای به روز کردن قصه‌ها و خرید کتاب‌های جدید اختصاص می‌دهند که همین موجب خستگی و بی‌حوصلگی کودک می‌شود. 


نکته دیگر اینکه برخی از پدر و مادرها از روش قصه گفتن برای آموختن زبان و لهجه محلی‌شان استفاده می‌‌کنند. به عنوان مثال بیان داستان‌ها به زبان محلی برای خانواده‌های ترک زبان و ... می‌تواند بسیار شیرین و جذاب باشد. برخی والدین با این روش زبان مادری‌شان را به فرزندان انتقال می‌دهند.



منبع : سلامت نیوز

1

قصه قبل از خواب برای کودکان

در این مطلب سه قصه قبل از خواب زیبا و شیرین را در اختیار کودکان دختر و پسر قرار داده ایم که امیدواریم کودکان دوست داشتنی و عزیز از مطالعه این قصه های زیبا نهایت لذت را ببرند.


بعضی از کودکان در زمان خواب به دنبال بهانه ای برای فرار کردن از خواب می گردند و دل به خواب نمی دهند که بهتر است والدین برای رفع این مشکل کودکان انواع قصه قبل از خواب را برای آن ها تعریف کنند و این روند را ادامه دهند تا اشتیاق کودکان برای خوابیدن بیشتر شود.


قصه قبل از خواب برای کودکان در انواع مضامین مختلف موجود هستند و با توجه به اینکه کودکان از شنیدن قصه های کودکانه برای خواب لذت می برند شما می توانید این قصه ها را هر شب برای آن ها تعریف کنید تا راحت تر بخوابند.


قصه کودکانه زیبا و پرمحتوی 


 300-100.gif  


قصه قبل از خواب برای کودکان

یکی از مهم ترین جنبه های مراقبت از کودکان خواب آن ها است و والدین باید به خواب کودک خود اهمیت زیادی بدهند زیرا خواب می تواند روی رشد و روحیه و پوست کودکان تاثیرگذار باشد. برخی از کودکان بدخواب هستند و اگر فرزند شما هم از این دسته از کودکان است بهتر است قبل از خواب قصه کودکانه زیبایی که در مورد خوابیدن است را برای او تعریف کنید. در ادامه سه قصه قبل از خواب برای کودکان را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم این قصه ها مورد توجه کودکان عزیز قرار بگیرند.


قصه قبل از خواب


قصه قبل از خواب ( شیر کوچولو )


یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه.

قصه شیر کوچولو برای قبل از خواب کودکان 

به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت:

–          سلام فیل کوچولو.

–           سلام شیر کوچولو.

–          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟

–          خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره.

قصه قبل از خواب

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه.

رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد.

به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت:

–          سلام زرافه کوچولو.

–          سلام شیر کوچولو.

–          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟

–          وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟

–          بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.

–          خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟

–          نه.

–          خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره.

داستان کودکانه شیر کوچولو 

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره.


این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد.

از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت:

–          سلام خرسی کوچولو.

–          سلام شیر کوچولو.

–          من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟

–          بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟

–          بله گذاشتم.

–          خب چشات رو هم بستی؟

–          بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد.

–          خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟

–          نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟

–          این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می بره و همه ی دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می بره.

قصه شیر کوچولو 

شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره.

این کار رو کرد ، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد.

به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت:

–          سلام ببر کوچولو.

–          سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟

–          آخه من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟

–          بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش.

–          من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد.

–          خب چشات رو بسته بودی؟

–          بله بسته بودم.

–          به خواب فکر کردی؟

–          بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد.

–          آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی ، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره.

قصه خوابیدن شیر کوچولو 

شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت:

–          مامان جونم!  من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟

–          بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می کنم.

بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه ی شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت:

لالا لالا گل…..

قصه قبل از خواب ( خوابیدن مینا کوچولو )

شب شده بود، خورشید خانم پشت کوه ها رفته بود و مینا کوچولو باید مثل همیشه به رختخواب می رفت اما او دوست داشت تا دیر وقت و زمانی که مامان و بابا بیدار بودند، کنارشان بنشیند و با آنها حرف بزند و مثل آنها تلویزیون تماشا کند.

اما مامان هر وقت که مینا از او اجازه میگرفت بیدار بماند، اخم هایش را در هم می کرد و به او می گفت: بچه ها باید شب ها زود به رختخواب بروند و صبح ها هم زود از خواب بیدار شوند . آنها نمی توانند مثل بزرگ ترها تا دیر وقت بیدار باشند. مینا از شنیدن این حرف ناراحت می شد ، او فکر میکرد ، مامان چرا هیچ وقت به او اجازه بیدار ماندن تا دیر وقت را نمی دهد.

قصه مینا کوچولو 

آن شب مینا با نارحتی به رختخواب رفت ولی صبح زود وقتی چشم هایش را باز کرد و از اتاقش به آشپزخانه رفت ، با تعجب دید بابا بزرگ و مامان بزرگ به خانه شان آمده اند . مینا خیلی خوشحال شد و خودش را در آغوش مامان بزرگ انداخت . او تا شب در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگ نشسته بود و با آنها بازی میکرد.

مینا با خودش فکر می کرد ؛ حتماً امشب که مامان بزرگ و بابا بزرگ به خانه آنها رفته اند ، مامان و بابا به او اجازه می دهند تا دیر وقت بیدار بماند ، ولی وقتی مینا شامش را خورد ، مثل بقیه شب ها مامان از او خواست که مسواک بزند و به رختخوابش برود . مینا که از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شده بود ، شروع به گریه و بهانه گیری کرد . او روی پاهای مامان بزرگ نشسته بود و می گفت : دوست ندارم به اتاقم بروم . می خواهم اینجا پیش شما بمانم.

مامان بزرگ از مامان اجازه گرفت تا به اتاق او برود و برایش قصه بگوید . آن وقت بود که مینا و مامان بزرگ با هم به اتاق او رفتند . مینا روی تختش دراز کشید و مامان بزرگ برای او قصه کودکی های خودش را تعریف کرد ، درست همان موقع که به سن مینا بود.

وقتی یک دختر کوچولو بودم درست به سن و اندازه تو ، دلم می خواست مثل بزرگ ترها باشم ؛ مثل آنها تا دیر وقت بیدار بمانم ؛ دوست داشتم هر کاری که آنها انجام می دادند ، را انجام بدهم . به همین خاطر زمانی که با من مخالفت می کردند ، ناراحت می شدم و گریه می کردم. تا این که یک روز مامان به من اجازه داد که آن شب را بیدار باشم. خیلی خوشحال شده بودم با خودم فکر می کردم که آن شب خیلی به من خوش می گذرد و من هم می توانم مثل بزرگترها باشم . اصلاً فکر می کردم ، خیلی بزرگ شده ام.

شب که شد مثل مامان و بابا تا دیر وقت تلویزیون تماشا کردم و با آنها شام خوردم . با این که خوابم گرفته بود ، ولی دلم می خواست بیدار باشم . آخر شب وقتی به رختخواب رفتم ، خیلی خسته بودم . صبح وقتی چشم هایم را باز کردم ، متوجه شدم چقدر دیر شده است . بابا سرکار رفته بود و مامان در آشپزخانه در حال پختن ناهار بود . دیر وقت بود که صبحانه خوردم . موقع ناهار که شد اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم . دلم می خواست دوباره بخوابم . برای همین شروع به بهانه گیری کردم تا این که شب بابا به خانه آمد . چون ناهار را دیر خورده بودم ، شام نخوردم.

تازه آن موقع بود که متوجه شدم چرا پدرها و مادرها به بچه هایشان می گویند که باید زود به رختخواب بروند . چون اگر بچه ها دیر شام بخورند و کم بخوابند ، صبح زود روز بعد نمی توانند از خواب بیدار بشوند و اگر چند روز این طور بیدار باشند مریض می شوند.

از شب های بعد خودم بعد از این که شام می خوردم به اتاقم می رفتم . مامان هم که دیده بود متوجه اشتباهم شده ام ، قبل از خواب کنارم می آمد و برایم قصه می گفت ؛ قصه هایی که آن قدر قشنگ بودند که تا صبح خوابشان را می دیدم.

مینا کوچولو بعد از شنیدن قصه کودکی های مادر بزرگ ، تصمیم گرفت شب ها زودتر به خواب برود.

او یاد گرفته بود که اگر تا دیر وقت بیدار بماند چقدر بهانه گیر می شود و هیچ کس از یک بچه بهانه گیر و عصبانی خوشش نمی آید.

مامان هم که متوجه شده بود مینا تصمیم گرفته است شب ها زود به خواب برود تا صبح ها با خوش اخلاقی از خواب بیدار شود ، هرشب کنار او می رفت و برایش یک قصه قشنگ تعریف می کرد قصه ای که مینا کوچولو تا صبح خواب آن را می دید.

قصه زود خوابیدن مینا کوچولو 

قصه قبل از خواب ( کفشدوزک زرد )

لارا دخترشادی بود. او دوست های زیادی داشت. لارا هر روز صبح کیف مدرسه اش را برمی داشت و با مادرش خداحافظی می کرد و به مدرسه می رفت.


قصه لارت 


هر روز در مسیر مدرسه خانم ملخه و خانم پروانه را می دید. با آن ها سلام و احوال پرسی می کرد و بعد از کمی حرف زدن راهی مدرسه می شد. کمی جلوتر خانم عنکبوته را می دید. خانم عنکبوته هم هر روز منتظر دیدن لارا بود. وقتی هم که وارد مدرسه می شد، دوستان زیادی داشت که منتظر بودند تا لارا را ببیننند و با هم بازی کنند. همه دوست های لارا قرمز بودند. اما لارا زرد رنگ بود و از این موضوع بسیار ناراحت بود. او دوست داشت مثل بقیه کفشدوزک ها قرمز باشد.


قصه های کودکانه زیبا 


تا این که یک روز لارا با گریه پیش مادرش رفت. به مادرش گفت: من دوست دارم قرمز باشم. اصلا چرا من مثل بقیه نیستم. مادر لارا با مهربانی به لارا گفت: عزیزم درست است که رنگ تو با بقیه فرق دارد، اما همه تو را دوست دارند و تو را از خودشان می دانند. اما لارا این حرف ها را قبول نداشت. با گریه به مادرش گفت باید رنگ من را عوض کنید. مادر لارا وقتی که دید حرف زدن فایده ای ندارد، گفت باشد نگران نباش من الان تو را مثل بقیه می کنم. آن وقت یک سطل رنگ قرمز از انبار آورد و بال های لارا را قرمز کرد. لارا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. لحظه شماری می کرد تا زودتر صبح شود و بال های قرمز رنگش را به دوستانش نشان دهد. با این امید خوابید.


قصه کفشدوزک زرد 


صبح که شد با خوشحالی از مادرش خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد. در راه اول خانم پروانه را دید. سلام بلندی کرد و گفت : سلام امروز قشنگ شدم؟ پروانه با تعجب نگاهی کرد و گفت: تو کی هستی؟ لارا گفت: منم لارا. خانم پروانه با اخم نگاهی کرد و گفت : دروغگو. خجالت بکش. بعد هم به لارا پشت کرد و رفت. خانم ملخه و خانم عنکبوته هم همین رفتار را داشتند. لارا از این وضعیت خیلی ناراحت بود. دوباره لارا با گریه پیش مادرش برگشت. جریان را برای مادرش تعریف کرد. او گفت که امروز هیچ کس با او حرف نزده و حتی بازی هم نکرده است. اصلا هیچ کس او را نشناخته و همه به او گفتند که دروغگو هستی چون لارا زرد بوده و تو قرمزی. مادرش گفت: عزیزم تفاوتی ندارد که رنگ تو چه رنگی است. وقتی زرد بودی همه تو را دوست داشتند. دوستان زیادی داشتی و شاد بودی. مهم این است عزیزم.


قصه کودکانه زیبا 


لارا از مادرش خواهش کرد که دوباره رنگ بال هایش را زرد کنید. مادر به لارا گفت: راه حل بسیار ساده است. فقط کافی است رنگ بالهایت را بشویی. لارا حمام رفت و بال هابش را شست. دوباره مثل روز اول زرد شد.


سه قصه کودکانه 


از آن روز به بعد لارا شاد و خوشحال در کنار دوستانش زندگی کرد. بله عزیزانم، مهم این است که در هر موقعیتی هستیم از زندگی لذت ببریم و خواب خوبی داشته باشیم. 

 منبع : آرگا

1

داستان عاشقانه کوتاه و جذاب

همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای
سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر
وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در
مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم

رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط
بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک
کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی

شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ،
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟

آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین
یکشنبه !!! …..
تقاضای او همین بود !!!

همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ،
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت :
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر
قولت ؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و
گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟
آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!! …..

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن
دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من
برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم .
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و
با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی


که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس
موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو
معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت :
پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث

کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش
نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست
داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه

قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که
ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!! …..
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین !
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!! 
همینجور گریه می کرد
 منبع : ایران ناز 

1

داستان کوتاه گل خشکیده

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …


 


این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.


توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .


 


چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .


 


تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.


 


از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش


بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …


 


در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز


مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.


وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.


 


به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .


 


اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از


رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


 


ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.


 


محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در


وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر


روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.


 


هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی


اش میشد !


 


اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .


 


انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد


 


این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .


 


باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم  ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .


 


آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه


های من بود ؟!


 


منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!


 


محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .


 


برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .


 


آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او


بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .


 


مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و


 


از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.


 


هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:


 


این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم


توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته


بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .


 


بعد نامه یی به من داد و گفت :


 


این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :


 


( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )


 


مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده


بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .


 


خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر


پوچم ، میخندید.


 


مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای


آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .


 


_ سلام مژگان . . .


 


خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .


مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .


چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !


مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد


و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .


_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟


در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم


 


_ س . . . . سلام . . .


_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟


 


یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .


 


این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته


بودم .


 


حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .


 


تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .


 


آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه


کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .


 


وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه


سنگین را تحمل کنم .


 


نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !


 


چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .


 


مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .


 


حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه


کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .


 


داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما


 


قلبم . . .


قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از


حلش عاجز بودم کمک کند .


 


بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که


چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.


 


ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی


خشکیده که بوی عشق میداد .


 


به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .


 


( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .


بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .


 


اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )


 


گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….


 


چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش


عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.


 


اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.


 


ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته


ایم..! “

 منبع : بیتوته 

1

قصه ای کوتاه لیلی ومجنون

لیلی ومجنون



Image result for ‫لیل ومجنون‬‎

لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .

پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بود و بس .پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند.

مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .

مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !

سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .

آه چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه پر ز نهیبی است عشق

غمزه خوبان دل عالم شکست

شیر دل است آن که از این غمزه رست

زندگی عشق عجب زندگی است

زنده که عاشق نبود زنده نیستلیلی و مجنون.


منبع:نمناک

1
X